امروز انقدر هوا قشنگ بود که من یه ربع زودتر راه افتادم و بعد هم از یه بلندی، قشتگترین طلوعو نگاه کردم. کاش همه میتونستن بیان و ببینن.
عکساشو بعدا آپلود میکنم ولی فعلا داشته باشید طبع شعریمو که رو پاکت عکسام(تنها برگه موجود در کیفم) گل کرده:
بر کلون قلبم حلقه زدی و زخمه میزنی در پناه ابر و خورشید 26 شهریور
بر پله های تقدیرم ایستاده ام و نظاره میکنم مرا در آغوش گرفتنت آرام
رهاییم میبخشی برای همیشه از این من، از این بی تویی
از این هستی پله پله که بی تو فقط سراشیبی ست و
دست تو میبردش تا اوج قله های خیال
ن گاه استوار کوهها بدرقه راهمان و اشک خوشحالی من راهنمای راه!
راهمان کمرنگ شد اگر،
گریه خواهم کرد به خاطر هردویمان،
تا باز من باشم و جاده و دستان تو
و همین ست تمام هست و نیست من
در این صبح پاییزی بی نهایت....
No comments:
Post a Comment