Wednesday, September 16, 2009

امروز انقدر هوا قشنگ بود که من یه ربع زودتر راه افتادم و بعد هم از یه بلندی، قشتگترین طلوعو نگاه کردم. کاش همه میتونستن بیان و ببینن.

عکساشو بعدا آپلود میکنم ولی فعلا داشته باشید طبع شعریمو که رو پاکت عکسام(تنها برگه موجود در کیفم) گل کرده:


بر کلون قلبم حلقه زدی و زخمه میزنی در پناه ابر و خورشید 26 شهریور

بر پله های تقدیرم ایستاده ام و نظاره میکنم مرا در آغوش گرفتنت آرام

رهاییم میبخشی برای همیشه از این من، از این بی تویی

از این هستی پله پله که بی تو فقط سراشیبی ست و

دست تو میبردش تا اوج قله های خیال

ن گاه استوار کوهها بدرقه راهمان و اشک خوشحالی من راهنمای راه!

راهمان کمرنگ شد اگر،

گریه خواهم کرد به خاطر هردویمان،

تا باز من باشم و جاده و دستان تو

و همین ست تمام هست و نیست من

در این صبح پاییزی بی نهایت....

No comments:

Post a Comment